شکوفاشکوفا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

شکوفا و خاله انقه

شکوفاوآبمیوه گیری.

سلام بچه ها بالاخره امتحان مامانم تموم شد .حالا دیگه وقت داره برام مطلب بنویسه.بچه ها من الان برای اولین بار دارم آب پرتغال میگیرم. خیلی باحاله .تا حالا 2تا لیوان آب گرفتم.مامانم هم داره میخوره.بابام هم خیلی ذوق میکنه
5 بهمن 1392

شکوفا وکفش جدید

سلام بچه ها دیروز با مامان وبابا رفتیم خیابون بهار کفش کتونی ساق دار خریدم.تازه چراغ هم داره.از همون جا هم پوشیدم پام وهی تو مغازه میدوییدم.بعدش رفتیم مغاره اسباب بازی ومن تفنگ خریدم. ...
12 دی 1392

شکوفاوی عالمه اسباب بازی

سلام  بچه ها دیشب با مامان وبابارفتیم خیابون جمهوری دوچرخه بخرم آخه ازوقتی شنتیا دوچرخه خریده منم به هوس انداخته.ولی نداشتن گفتن باید از گمرک بخریم ما هم واس اینکه دست خالی نیایم کیبرد خریدم بلندگو هم داره.میتونم موسیقی بزنم البته اول میخواستم اتو بخرم .بعد که کیبرد رو دیدم گفتم آخ جون.
5 دی 1392

شکوفادرترمینال جنوب

سلام بچه ها امروز با مامانم وبابارضا رفتیم ترمینال جنوب دنبال مامان جون تا اتوبوس برسه من بستنی خورم حسابی یخ کردم آخه مامان جونم از ملایر اومده بازم نوبت دندونپزشکی داره.از اونجا هم کتاب الفبا خریدم امشب که ما خونه ییو بودیم من گفتم (ایشالا من برم مدرسه)همه ذوق کردن مامانم بغلم کرد. ...
3 دی 1392

شکوفاوشب یلدا

سلام بچه ها امشب خیلی به من خوش گذشت آخه امشب شب یلدا بود وما مهمون داشتیم عمه اینا ومامان جون وبابا جون بودن فقط جای ییو و مامان جون ودیدین(شیرین)جون خالی بود.با امینی خیلی بازی کردم.کالاسکه نی نیم خراب شده بود عمو پیام درستش کرد.راستی امشب کلی هم سازدهنی وموسیقی زدیم ...
1 دی 1392

شکوفادر بین بچه ها

سلام بچه ها امروز با مامان و بابارضا رفتیم خیابون جمهوری لباس زمستونی و دستکش خریدم لباسام مامانم انتخاب کرد ودستکش خودم .مامانم بهم گفت ازاونجا برای من سیسمونی خریدن (دست مامان جون درد نکنه)من کالاسکه میخواستم برا عروسکام ولی مامانم گفت اینا برا نی نی هاست منم خیلی عصبانی شدم     بعد توپ وهلیکوپتر دستی هم خریدم هوا خیلی سرد بود زود برگشتیم خونه آخه میخواهم با ییو برم تولد هوراااااا ...
28 آذر 1392

شکوفا دربازار

سلام بچه ها امروز با مامانم رفتیم بازار تجریش از اونجا مبایل پاتریک دوست باب اسفنجی رو خریدم .حسابی گشتیم .دستکش هم میخواستم ولی ازطرحاش خوشم نیومد.موقع یرگشتن هم با مترو برگشتیم بعد وقتی وارد مترو شدیم به مامانم گفتم ذوق زده شدم. آخه من عاشق قطارم.از تو مترو هم برچسب خریدم ...
26 آذر 1392

شکوفا وعیادت از بیان

سلام بچه ها امروز با مامانم رفتیم بیمارستان.آخه دوست مامانم که اسمش بیان هست مدتیه بستریه وجراحی داره براش دعا کنید مامانم وبیان کلی با هم حرف زدن منم بازی میکردم بهم خیلی خوش گذشت ...
26 آذر 1392

شکوفای حرف گوش نگیر

سلام دوستم.نصف شب یدفه  از خواب پریدم خیلی گوشم درد میکرد.مامانم بیدار شدوبابارضا رو بیدار کردورفتیم بیمارستان.نوبت من که شد اصلا نمیزاشتم آقای دکتر منو معاینه کنه. همش فرار میکردم مامان وبابام دستای منو گرفتن وبالاخره ... دکتر برام دارو نوشت منم که نمیخورم پس باید چیکار کنم ...
25 آذر 1392